کم کم فکرمی کنم اگه به عقب برمی گشتم خودم رابه گونه ای دیگری میساختم ....... !
آنقدربه عقب برمیگشتم که تنها آرزویم پروازدراسمان آبی باگدی پران سرخ رنگم بودم . به قدری به عقب برمیگشتم که تنها ترسم این بود که ماردم بداند که امروز دودانه شیرینی زیادترخورده ام . به قدری عقب برمیگشتم که بزرگترین نگرانی ام این بود که گدیگکم شب ها خنک میخورد . به قدری به عقب برمیگشتم که بزرگترین غمم ترکیدن پوقانه سفیدم بود وبه قدری عقب زمانیکه به برادرکوچکم میگفتم :"توتازه ازپیش خدا آمدی ... میتانی بگویی که خدا چه قس هست ؟ آخرازمن کم کم ازیادم میره................!
وحتی به قدری عقب که مزه شیرین ماردم به یادم بیاید ....
اما حالا که به عقب میبینم .... میبینم که هیچ پلی برای بازگشت نمانده است . من همه پل های پشت سرم را شکستم و راهی هم برای بازسازی آنها نیست !
حالا به قدری جلوام که به جای آرزوی گدی پران سرخ ام آرزوهای پولسازی درمغزم جای گرفته . به جای ترس چاکلیت ها. ترس ازدست دادن قراردادها وچکها درسرم شور دارد. به جای گدی گک . گدی گک چیست .... دیگرچیزی به نام گدی گک برایم حتی
در رویا هم نمانده است ... ! به جای نگرانی همان گدی گکی که سالهای پیش نگرانش بودم نگرانی های که نامشان هم مرا آزارمیدهند درمغزم . روحم و روانم جای گرفته اند .... ! به جای غم پوقانه ی سفیدم غمی چون اینکه اگریک لحظه غفلت نمیکردم شراب شبنم را ازدست نمیدادم .... و حال به جای طعم دلپذیر شیرمادرم دهانم طعم شراب ها وسیگرت های گوناگون را میدهد.... !
وبه جای اینکه ازبرادرم قیافه خدارا بپرسم گاهی وقت ها قیافه خودم را میپرسیدم برای اینکه گاهی وقت ها یادم میرود که کی بودم؟؟؟